چه غم انگیز است بار سختی ها را به تنهایی به دوش کشیدن و رنج ها را در سکوت و انزوای محض گریستن. و چه عجیب است زندگی، همان کودکی که مارابسان عروسکی بازیچه خودقرارداده آن زمان که بار غصه بر شانه هایت سنگینی می کند آن زمان که آرزوها را در گور سرد خاطرت دفن می کنی و بر چهره ات سیلی می زنی تا زیر ضربه های غم،خم به ابرو نیاوری آن زمان که صدای گنگ و مبهم خنده در گلویت می شکند اما دستی نیست تا گره از بغض هایت بگشاید آن زمان که هیچ کس صدای فریاد های بی صدایت را نمی شنود تنهایی را با تمام وجود حس می کنی....
و چه تلخ است خنده آن زمان که می خندی تا گریه هایت را پنهان کنی
و چه سخت است آرام و بی صدا در درون خود شکستن
و هر زمان به سویی می کشد
و تو آن زمان که رنج دیگران بر اندوهت می افزایداما هیچ کس از رنج تو آگاه نیست،
آن زمان که در اوج اندوه پناهی جز سایه گاه دیوار سرد و خا موش نمی یابی
انتظار کمک هیچ گاه به پایان نمی رسد
و بر سر بغض های کهنه ات هجوم می آورد
آن زمان که در کوچه پس کوچه های تاریک زندگی ات تک ستاره ای فا نوس راهت نیست
آن زمان که هیچ کس تو را حس نمی کند و آن زمان که هم زبان تو همدل دیگری است
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |